مانيماني، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ترمه و ترانهترمه و ترانه، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

من و بابا و ماني

تولد زنبوری

فرشته كوچولوي من ....

سلام ماني جون .....  فرشته كوچولوي من دل ماماني خيلي گرفته ..... خيلي خيلي خسته ام ديروز و امروز اصلاً حالم خوب نبود .... يعني ديروز صبح خوب بودم اما به خاطره بعضي چيزا كه نمي خوام بگم ...... ناراحت شدم ...... ديروز از صبح تا شب خونه مادرجون بوديم و خونه تكوني مي كرديم ..... من كه راه نمي تونستم برم و كار كنم نشستم و سفره هفت سين رو آماده كردم تازه ۳ تا آينه خوشگل هم درست كردم و تزئين كردم واسه خاله منا ، خاله مهتاب و زندايي اعظم ..... امروز آخرين روز كاري تو سال ۸۹ نمي دونم چرا اينقدر احساس خستگي مي كنم ..... عزيزم واسه ماماني دعا كم ...... بابايي فردا و شب كه سال تحويله شيفته و من امسال سال تحويل تنهام ..... اما خوشحال...
28 اسفند 1389

براي ماني ....

سلام عزيزم خوبي .... من اين روزا خيلي سرم شلوغه ........... اصلاً وقت نمي كنم ، همش وقت كم مي يارم ..... حال و روزم هم كه خودت شاهدي خيلي بده ..... اما فقط بهت بگم منو بابات عاشقتيم و دوست داريم تازه يه خبر خوش واسه ماني جون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تخت و كمدت رو هم خريديم و حالا ديگه اتاق كار ما شد اتاق ماني جون ...... مباركت باشه عزيزم ....... بعداً عكس اتاقتو مي ذارم ...... فدات شم ..... مي بوسمت ..... ...
24 اسفند 1389

بابا در اداره ماماني .....

سلام ماني جون ..... الان كه داريم واست مي نويسيم بابا اومده اداره دنبالم تا با هم بريم خونه .............. حالا بابايي مي گه و من مي نويسم ..... خوب بابا بگو ................... سلام ماني ..... دقيقاً دو روزه هيچ خبري ازت نداشتم ، چون شيفت بودم و دلم براي تو و مامانت تنگ شده بود روم نمي شد ولي با اصرار مامانت اومدم اداره تا سايتتو مرور كنم ........ خيلي لذت بردم وقتي تونستم احساسات خودم و مامانتو بخونم و ببينم ........ دلم برا ديدنت لك زده .....  اميدوارم سالم و سلامت باشي و به اين دنيا پا بذاري دوست داريم .... وقت نداريم بايد بريم ..... باي باي و حالا من ماماني ، عزيزم الان خوشحالم با بابايي دارم واست...
21 اسفند 1389

ده حموم كيميا جون ......

ده حموم كيميا جون ديروز بود .... مي دوني ده حموم يعني چي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يعني وقتي نوزاد ده روزش مي شه مي برنش حموم و حسابي مي شورنش و براش جشن مي گيرن و كلي هديه و كلي خنده و شادي ............ خيلي خوب بود تو كه با من بودي اما بابا جون شيفت بود و كنارمون نبود اما دائم با تلفن هواي كارو داشت ..... عزيزم اميدوارم نوبت ده حموم تو بشه و من و پدرت خوشحالي كنيم و از اين استرس ها بيايم بيرون ..... ديروز كه كيميا رو داشتن مي شستن همش تو رو تجسم مي كردم عزيزم .... اميدوارم تو هم سلامت به دنيا بياي و همه به خاطر تو جشن بگيرن عزيزم .... ماني جون دوست دارم هوامو داشته باش ........ ...
21 اسفند 1389

ماماني خيلي ترسيد .....

سلام ماني جون .... عزيزم ديشب تا صبح با من بودي بدون هيچ حركتي ..... خيلي ديشب حالم بد بود تازه مامان بزرگت هم حالش بد بود باباي اومد و بهش دارو داد و سرم وصل كرد و رفت و بعد رفتن بابات من حالم بد شد خيلي درد كشيدم از اونجايي كه باباتم شيفت بود همش دعا مي كردم و ازت خواستم يه تكوني بخوري نمي دونم چرا اصلاً به من توجه نمي كردي خيلي ترسيده بودم تا صبح كلافه بودم ............. ديشب به خانم دكتر زنگ زدم گفت امروز برم ويزيت شم و خونه بمومنم استراحت كنم اما پيش خودم گفتم بيام اداره حتماً تو روي صندلي اداره كه مي شينم تكون مي خوري همين هم شد ..... كلي ذوق كردم الان هم كه دارم مي نويسم احساس مي كنم متوجه مي شي و وِل ول مي خوري دوست دارم ع...
21 اسفند 1389

تولد دخترخالت كيميا جون .....

سلام ماني جون .... راستي يادم رفت واست بنويسم كه خالت يه دخترخاله خوشگل واست آورده امروز ۸ روزشه اسمشو گذاشتن كيميا ..... اسم اون يكي دختر خالت سوفياست و الان كلاس اوله ............... اميدوارم هر دوشون و پدر و مادرشون هميشه شاد و سلامت و خوشبخت و تندرست باشند .....   اين عكس كيميا جون وقتي سه روزه بود ..... خيلي دوسش دارم ..... نازه .......... اينم عكس سوفيا و كيميا در كنار هم .......  فداشون بشم انشاء ا.... صحيح و سالم و سلامت باشن ............ ...
18 اسفند 1389

ماني جون سلام .....

ماني جون سلام .... امروز حالم خيلي خوبه با اين كه ديروز از صبح توي اداره بودم و تا ساعت ۷ شب كار مي كردم و بعدش هم رفتم شام درست كنم تا خاله منا بياد پيشم و بعد هم مامان بزرگت و بابابزرگت ، خاله مهري ، عمو شاهرخ و دايي بهروزت و زندايي اعظمت و كوچولوي ناز و نازنينشون سارا اومدن و پذيرايي و اين حرفا و بعد هم كلي لباس بود كه بايد لكه گيري مي شد و توي ماشين مي انداختم و همه اينها تا ساعت ۱۱:۳۰ طول كشيد و بعدش هم كم خوابي اما امروز صبح يه روحيه خاصي داشتم چون بابا جونت هم دو روزه شيفت بود و من و اون همديگر رو نديديم صبح زنگ زد و حالمو پرسيد حس خوبي بهم داد منم كلي دلم واسش تنگ شده .... و تا ساعت ۲:۳۰ كه از اداره برم خونه و بياد دنبالم همديگر ...
18 اسفند 1389

اولين نامه بابا ناصر واسه ماني عزيز ..........

مانی جان سلام...... با اینکه هنوز به دنیا نیومدی و همه چیزت تویه انتظار خلاصه میشه اما یه احساس درونی مرا به هم نزدیک میکنه. حالا سرنوشت من و تو به عنوان پدر و پسر رقم خورده – من و تو وارد یه بازی میشیم به نام زندگی. تو نقش پسر و من نقش پدر را دارم. به دنیای ما خوش اومدی. از خدا بخواه پدر خوبی برات باشم. تو این دنیا همه چیز هست. خوبی- مهربونی- شادی – عشق و انگیزه.و در کنار همه اینها تلاش – سختی- بدی ها- نامهربونی ها وخیلی چیزهای دیگه مثل آرزو- حسرت ونیاز و... آنچه دوست دارم ووظیفه خودم میدونم اینه که سهم تورو از دسته اول زیاد کنم. یعنی شیرینی های دنیا رو به کامت زیاد کنم- در کنار من و تو خدای بزرگ فرشته ای...
18 اسفند 1389